|@\/£ $tΘΓΨ قصه عشق

ديونه ميخاستي بري چرا از اول نگفتي اگه فکر رفتنو داشتي چرا روزارو به اينجا ها کشوندي

بهاري کي اومده تو زندگيت که اينقد راحت به من گفتي ديگه دوسم نداري مني که عشق تو

بودم مثل بت دوست داشتمو دوسم داشتي حالا چي شده که وقتي بهت زنگ ميزنم ميگي

بفرماييد شما ؟ميشه ديگه مزاحم نشيد يکي ديگه اومده تو زندگيت؟کي بهت قول داده

خوشبختت کنه ؟ فک ميکني بعد از من کسي باشه که اندازه ي من دوستت داشته باشه  ؟

در هر صورت انتخاب با خودته ولي تکليف من چي ميشه مني که نزديگ یک سال زندگيم فنا

شد؟ در حقم نامردي کردي مطمعن باش کسي هم پيدا ميشه که در حق تو نامردي

کنه.مواظب خودت باش. عشق ديروزتو فراموش شده ي ام روزت محمد  در آخر بهار خانوم

سعي کن ديگه با احساسات هيچ پسري بازي نکني من که سپردمت دست خدا به اميد

خوشبختيت.  

                    

نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:رفتن ,ساعت 1:52 توسط Ali| |


Power By: LoxBlog.Com

 

loveclosed